به نام خدا .قصه تولد تو ازاین قراره یه شب توی پاییز که خونه خاله محبوبه بودم همراه خاله رویا رفتیم پیاده روی وبعد که برگشتیم خاله محبوبه بهم یه ته استکان گلاب داد وبه شوخی گفت بخور که تا چند دقیقه دیگه بچت به دنیا میاد .گلاب خوردم ورفتم که بخوابم که کیسه آبم پاره شد اوش خیلی ترسیدم چون نمیدونستم چیه ولی بعد برام عادی شد وهیچ ترسی نداشتم خاله هات بیشتر از من استراس داشتن به بابای زنگ زدیم اوم دنبالمون وبا خاله رفتیم بیمارستان هفده شهریور اصلا درد نداشتم ولی خانم دکتر که معاینه کرد گفت باید بستری بشی ساعت ۲بستری شدم سوزن فشار ساعت ۶ بهم زدندتاساعت۹شب درد کشیدم تا تو دنیا اومدی وقتی گرفتمت توی بغلم انگار اصلا درد نداشتم یه حس شیرین تمام...