امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

بچه های من

آخرین پست ۹۳

سلام امروز شاید آخرین دلنوشته ای باشد که در سال ۹۳برایتان مینگارم دیگر چیزی به تاریخ انقضای  آرزوهای این سال هم نمانده.......مرا ببخشید عزیزانم اگر.... ناخواسته دلتان را شکستم...اگر در ازدحام صداهای شهر نشنیدم صدایتان رااگر همراه روزهای غمگینتان نبودم مرا ببخشید....اگر نتوانستم آنگونه باشم که میخواستید...واگر خستگیهایم کلامی شد که قلبتان را رنجانید مرا ببخشید....اگر نبودم آن زمان که باید حضور میداشتم مرا ببخشید برای تمام ناگفته هایم وآنچه گفتم وبه مذاقتان خوش نیامد مرا ببخشید عزیزانم تا بتوانم با خیالی آسوده قدم در سال جدید بگزارم عزیزانم مرا حلال کنیدتا خیالم آسوده باشد که دلی رنجور از من نیست.فرزندان عزیزم اگر در سال گذشته کم وکسری بر...
1 فروردين 1394

اولین کوهنوردی داداشها

سلام شاهزادهای مامان.روزجمعه اولین تجربه کوهنوردیتون به دست آوردید.فکرنمیکردم که بتونم با شمادوتا وروجک کوه رو بریم بالاولی خوب شد.بابایی برای رفتن به کوه خیلی ذوق داشت صبح ساعت ۴/۵ازخواب بلند شد وسایل آماده کرد وبعدش ماروازخواب بلند کرد.بعد با ماشین رفتیم دنبال عمو اسماعیل وبعدشم عمو حامد دوستایی بابایی با ماشین رفتیم تا نزدیکیهای کوه.وحدودا دو ساعت پیاده روی کردیم امیر علی خوب راه میرفت بعضی وقتها یه سربالایهای بود که منم خسته میشدم وکم می آوردم .امیر حسینم که یا رو دوش بابا بود یا دوش من یه مسافتی هم پیاده روی میکرد ولی انصافا کوه رفتن با بچه خیلی سخته.خلاصه وقتی رسیدیم جای مورد نظر دیدیم ارزشش رو داشت یه جای خیلی زیبا پر از درخت ویه چشمه...
19 بهمن 1393

یه گردش اختصاصی

سلام وروجکهای مامان امروز خیلی روز شادی واسه شما دوتا داداش شیطون وبازیگوش بود.تقریبا کل روز بازی کردید .امروز قراربود از طرف باشگاه امیرعلی اونها روببرن کوه امیرعلی خیلی دوست داشت بره ولی بابایی اجازه نداد وگفت هنوز وقتش نشده که تو تنهایی بری کوه ولی امیر علی خیلی اصرار داشت بالاخره دل رحیم بابایی به رحم اومد وگفت خودم پسرم ومیبرم کوه واز ماهم خواست که باهشون بریم.وخلاصه چهارتایی زدیم به دل کوه وکمر وقتی رسیدیم امیرعلی وباباش مشغول هوا کردن بادبادک امیر شدن وامیر حسینم مشغول نقاشی کشیدن بعدش بابایی واسمون بساط کباب وراه انداخت بعدشم شما دوتا داداش حسابی با ماشیناتون خاک بازی کردید .اونقدرخسته شده بودید که خودتون پیشنهاد رفتن دادید.درکل امرو...
11 بهمن 1393

احوالات امیر حسین

سلام پسرک ناز مامانی الهی مامان فدات بشه روز به روز باهوش تر وفهمیده تر میشی وصدالبته خوردنی تر هردقیقه که نگاهتمیکنم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو رو دوباره بهمون برگردوند.البته باباجون (بابای بابایی)هم همینطوره وقتی میبینه که تو روی پاهای خودت راه میری اشک تو چشماش جمع میشه ومیگه خدایا شکرت.کلوچه مامان دیگه حرف زدنت خیلی بهتر شده وتقریبا جمله هم میگی.حس مالکیتت قوی شده ودوست نداری وسایلت کسی بهش دست بزنه ولی وقتی به خودت بگن بهشون میدی واصلا پسر خسیسی نیستی.ازبس مداد رنگی های داداشی رو بر میداشتی ۲روز پیش رفتم برات یه جعبه مداد رنگی ودفتر نقاشی خریدم خیلی خوشحال شدی وسریع نشستی وشروع به خط خطی کردن کردی.دوست داری وسایلت بزاری توی کی...
8 بهمن 1393

بدون عنوان

اسمها به ترتیب عکس.انسیه ومهدی عمو ماشاالله.آرین خاله معصومه.ریحانه عمه صغری.فاطمه عمه معصومه.حسین عمه لیلا.امید خاله رویا.نازنین فاطمه عمو احسان.یسنا دختر عمو شهربانو. ...
19 دی 1393

بدون عنوان

امروز خیلی ناآرومی میکردی منم ترسیدم نکنه یه وقت زخمات عفونت کرده باشه سریع با بابایی تماس گرفتم گفتم امیر حسین خیلی ناآرومی میکنه بابا گفت خوب زنگ بزن دکترش ببریمش پیشش یه نگاه بهش بندازه منم زنگ زدم مطب ولی خانم منشی گفت نوبتا پرشده هرچی بهش توضیح دادم قبول نکرد منم زنگ زدم بابایی وگفتم قبول نمیکنه منشی نوبت بده بابا گفت خودم شماره دکتر دارم با خودش تماس میگیرم بعد از چند دقیقه زنگ زده وگفت دکتر نوبت داده آماده شو بیام دنبالت بریم منم در عرض دو دقیقه آماده شدم وتو قربونت برم بازم نا آروم بودی تا صدایی آیفون شنیدی زدی زیر گریه وترسیدی ولی بابا یی آرومت کرد ورفتیم مطب وقتی آقای دکتر دیدی دوباره شروع کردی به گریه ولی زود آروم شدی خدا خیر بده ...
8 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بچه های من می باشد