امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بچه های من

بدون عنوان

سلام عزیز دلم اصلا دوست ندارم از اون روز لعنتی چیزی برات بنویسم ولی خوب بعد تصمیم گرفتم که برات بنویسم تا وقتی که بزرگ شدی وخودت تونستی اینجا رو بخونی بدونی که مامانت هیچ وقت خودش بابت این ماجرا نمیبخشه عزیز دلم .روز پنجشنبه بود که من از بابات خواستم بریم خونه خاله معصومه ات بابات اول قبول نکرد ولی من وقتی اصرار کردم قبول کرد واسه شام رفتیم اونجا تازه نشسته بودیم که تو عقب عقب رفتی وبه کتری آب  جوش برخورد کردی وکتری خالی شد روی دوتا پاهات خدایا من اون صحنه هیچ وقت فراموش نمیکنم بابا سریع بلندت کرد وشلوارت واز پات درآورد وتمام پوست پاهات کنده شده بود من دیگه ضعف کرده بودم سریع رسوندنت بیمارستان توی راه بابا همش برات دعا میکرد میگفت یا ا...
2 دی 1393

دعا واسه امیر حسین

سلام دوستان عزیزم لطفا هر کس که این پست میخونه به حق این شبهای عزیز واسه پسرم دعا کنه از ناحیه هر دوپا دچار سوختگی شده.
29 آذر 1393

بدون عنوان

امروز عمو ماشالله وزن عمو از کربلا برگشتند.ولی هر دوی شما حال مساعدی نداشتید وویروس لعنتی توی بدنتون جا خوش کرده وانگار حالا حالا ها قصد رفتن نداره.امیر حسین دوتا آمپول زدی ولی هنوز بی حالی امیر علی هم اینقدر حالت بد بود که مدرسه هم نرفتی امروز عزیزم.زن عمو حکیمه تعریف میکرد که تو کربلا خواب دیده که امیرحسن وبابایشم اومدن کربلا.بابایی که این چند وقت همش تو فکررفتن به کربلا بود ولی متاسفانه براش جور نشد که بره امیر حسینم که بند نافت داده بودم زن عمو ببره کربلا که گفت یه جای حرم داشتن مناره میزاشتن که بند ناف اونجا گذاشته.
17 آذر 1393

حذف شدن تمام عکسات

وای خدای من چقدر اعصابم بهم ریخته این چند روز .میگید چرا واسه خاطر این که تمام عکسهای توی تبلتم بر اثر یه دکمه که خودم اشتباهی لمس کردم از بین رفت وحسابی حالم گرفت وای الهی قربونتون برم چه عکسهای ناز وجیگری بود .عکسهای ماهگرد امیرحسن ،بای بای پوشکت وخیلی عکسهای دیگه.همش نشستم غصه میخورم بابایی میگه حالا کاری که شده وبا غصه خوردن شما هیچ چیزی درست نمیشه.راستم میگه والله.امروز تقریبا روزخوبی واسه شما دوتا داداش نبود چون صدمه دیدید توی بازی با پسر خاله ها امیر علی دستت رگ به رگ شد وامیرحسین پای سمت راستش وخیلی گریه کردی وبه زور چند جور تنقلات  آرومت کردم از جمله کیک وآبمیوه ،ژله ،پسته،آدامس، تابرات خریدم گفتم خوبذشدی وتو با یه خنده ملیحه گ...
14 آذر 1393

اتفاقات ماه آبان

سلام گلهای مامان.این چند وقت حسابی شیطون شدید وبلا وکلا با هم درگیر هستید اصلا با هم به توافق نمیرسید .امیر حسین که این چند وقت شدی دستگاه کپی داداشی هر کاری میکنه بدو توهم انجام میدی .ولی خدایش وقتی به حرکاتتون نگاه میکنم که فارغ از هر هم وغمی روزگار میگذرونید خیالم راحت میشه ووژدانم آروم میگیره که واستون کم نذاشتم .درسته حالا با هم نمیسازید ولی امیدوارم در آینده واسه هم پشتوانه محکمی باشید.توی این ماه نی نی عمه صغری دنیا اومد یه پسر ناز نازی که اسمش محمد گذاشتن.وقتی رفتیم دیدنش امیر حسین خیلی ذوق داشتی وتا رسیدیم اونجا یه بند میگفتی نی نی.اما امیر علی اولی که رفتیم پیشش اصلا نیومدی بهش نگاه کنی ولی بعد از چند ساعت بعد که فهمیدی پسره بدو رف...
9 آذر 1393

غیبت چند ماهه

سلام شاهزاده های مامان .اول از همه باید مامان وببخشید واسه خاطر به روز نکردن وبلاگتون.واقعا اگه بگم وقت نکردم راستش نگفتم ولی یه کم بی دلیل بی حوصله بودم .البته این روزها یه کم گرفتارم شدم آخه یه دوماه میشه که یه مغازه لباس فروشی باز کردم وگرفتار اون شدم.ولی غمتون نباشه الهی قربونتون برم مامانی قول میده که از این به بعد بیشتر به وبتون سر بزنه.خوب حالا بریم سروقت ناگفته های این چند ماه.امیرعلی مرد مامان دیگه مدرسه برو شده با شناخت قبلی که نسبت بهت داشتم فکر میکردم که کلاس اول برات مشکل ساز میشه ولی خوب نه الحمدالله خوب باهاش کنار اومدی .از نظر درسی هیچ مشکلی نداری ولی شیطنتت همچنان باقیه البته با چند درجه کمتر از قبل امسال به دلیل فوت پسر عمه...
30 آبان 1393

دوره ای جدید زندگی امیر علی

پسرگلم از امروز وارد یه دوره ای جدید از زندگیت میشی یه دوره ای کاملا متفاوت با این هفت سال زندگیت که پشت سر گذاشتی.قرار به امید خدا باسواد بشی وبه قول خودت اینقدر درس بخونی تا مهندس بشی.خوب مهندس کوچولو بزار از اولین روز مدرسه ات برات بگم .صبح ساعت ۶/۵ازخواب بلندت کردم وتو برای اولین بار بدون نق زدن وسرحال از خواب بلند شدی اونهم صبح به این زودی«قابل توجه که تو روزهای قبل تا ساعت۱۱میخوابیدی» آب صورتت زدی مسواکم زدی ولی باز مثل همیشه از خوردن صبحونه انصراف دادی ولی به زور یه لقمه بهت دادم لباس فرمت پوشیدی گلی هم که واسه خانم معلمت گرفته بودی وبرداشتی وبعد از رد شدن زیر قرآن رهسپار مدرسه شدی.توی مدرسه اول ساکت یه گوشه وایسادی ولی بع...
1 مهر 1393

پاییز

رپنجره ات را باز كن:     جيره ى شهريورت دارد به اتمام مى رسَد،   هوا دلش هواىِ عاشقى كردن مى خواهد،    هوا دلش قدم زدن روى برگ ها را مى خواهد،      از قدم زدن كنار ساحل خسته شده است،،     بگذار باد پاييزى بر طره ى موهايت بوزد،    اجازه ده كه بارانِ پاييز وجودت را خيس كند،    نترس، چتر لازم نيست: اعتماد كن،    خودت را به باران بسپار ،    دستانت را باز كن،   سرت را رو به آسمان نگاه دار،    بگذار قطرات باران خيسىِ چشمانت را بشويد،    نفس بكش،در ميان پاييز نفس بكش،    بس است گرما،بس است بى بارانى ...
1 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بچه های من می باشد