بدون عنوان
سلام عزیز دلم اصلا دوست ندارم از اون روز لعنتی چیزی برات بنویسم ولی خوب بعد تصمیم گرفتم که برات بنویسم تا وقتی که بزرگ شدی وخودت تونستی اینجا رو بخونی بدونی که مامانت هیچ وقت خودش بابت این ماجرا نمیبخشه عزیز دلم .روز پنجشنبه بود که من از بابات خواستم بریم خونه خاله معصومه ات بابات اول قبول نکرد ولی من وقتی اصرار کردم قبول کرد واسه شام رفتیم اونجا تازه نشسته بودیم که تو عقب عقب رفتی وبه کتری آب جوش برخورد کردی وکتری خالی شد روی دوتا پاهات خدایا من اون صحنه هیچ وقت فراموش نمیکنم بابا سریع بلندت کرد وشلوارت واز پات درآورد وتمام پوست پاهات کنده شده بود من دیگه ضعف کرده بودم سریع رسوندنت بیمارستان توی راه بابا همش برات دعا میکرد میگفت یا ا...
نویسنده :
مامانی
15:21